.



در برابر بعضی ها نمیتونم خود واقعیمو حفظ کنم!! شایدم این خود واقعیمه که اینجور وقتا بیشتر خودشو نشون میده! فقط اینو میدونم که مهمان باید مهمان باقی بمونه و احترامش دست خودش باشه :/ 
به مامانم میگه چاییت حاضره؟ مامانم میپرسه نه میخوای برات درست کنم؟! میگه نه چندساعت دیگه برام آماده کن!!!!
کتاب بیشعوریو دادم بخونه :)  
البته فکر نکنم کارساز باشه آخه هنوز دو ساعت نشده صفحه های آخرشه :/ چیزیم فهمیده به نظرتون؟!! حداقلش اینه وسط درس خوندنم هی حرف نمیزنه هی صداشو رو سرش نمیندازه و تو یه قدمیه من پشت سرم نمی ایسته و با موبایلش حرف نمیزنه!! 

نهههه بیشتر بیشعور شدهههه!! گوشیشو داده دستم میگه بگو خوابه ://// اونوقت من یه دروغ مسخره بگم تا چند روز عذاب وجدان دارم :/ میگم جوابشو ندی بهتراز اینه که دروغ بگی غش غش میخنده :/
یه جوری من و مامانم از وقتی اومده پوکرفیسیم که انگار پوکرفیس زاده شدیم :/ 


میگه آهنگ مذهبی بذار ://// خداااایااااا به یکی بگو بیاد منو بخوره :(((
نمیبینه دارم درس میخونم به نظرتون ؟!!!

در برابر بعضی ها نمیتونم خود واقعیمو حفظ کنم!! شایدم این خود واقعیمه که اینجور وقتا بیشتر خودشو نشون میده! فقط اینو میدونم که مهمان باید مهمان باقی بمونه و احترامش دست خودش باشه :/ 
به مامانم میگه چاییت حاضره؟ مامانم میپرسه نه میخوای برات درست کنم؟! میگه نه چندساعت دیگه برام آماده کن!!!!
کتاب بیشعوریو دادم بخونه :)  
البته فکر نکنم کارساز باشه آخه هنوز دو ساعت نشده صفحه های آخرشه :/ چیزیم فهمیده به نظرتون؟!! حداقلش اینه وسط درس خوندنم هی حرف نمیزنه هی صداشو رو سرش نمیندازه و تو یه قدمیه من پشت سرم نمی ایسته و با موبایلش حرف نمیزنه!! 

نهههه بیشتر بیشعور شدهههه!! گوشیشو داده دستم میگه بگو خوابه ://// اونوقت من یه دروغ مسخره بگم تا چند روز عذاب وجدان دارم :/ میگم جوابشو ندی بهتراز اینه که دروغ بگی غش غش میخنده :/
یه جوری من و مامانم از وقتی اومده پوکرفیسیم که انگار پوکرفیس زاده شدیم :/ 


میگه آهنگ مذهبی بذار ://// خداااایااااا به یکی بگو بیاد منو بخوره :(((
نمیبینه دارم درس میخونم به نظرتون ؟!!!

میدونید؟! اولش با یه لج بزرگ شروع شد بعد نفهمیدم چیشد که همه چیز به یه تلنگر من بند بود! تو عالم شوخی و مزه پرونی گفتم به نظرتون باز کنکور بدم؟! یجوری همه تایید کردن و ذوق نشون دادن که شوخی شوخی جدی شد! اما الان برای خودمم عجیبه که اینقدر میخوامش و اینقدر رسیدن بهشو دوست دارم! امروز از خودم پرسیدم تو که این فیلمو دیدی گریه ت گرفت راستشو بگو سه سال پیش جا زدی یا رفتی پی علاقت؟!! 



درست وقتیکه فکر میکردم همه چی تموم شده دیگه بهش فکر نمیکنم و در واقع ایول چقدر خوبه عاشق نبودن اسیر نبودن و . دیشب خوابشو دیدم!! ولی یه فرقی بود بین این خواب با خواب های قبلی! قبلا که خوابشو میدیدم همه چی خوب بود عین قبلنا انگار ناخودآگاهم نپذیرفته بود نبودنش رو ولی دیشب واقعیتو خواب دیدم همونجوری که هست همونجوری که باید ببینم :) چندوقت پیشا یه متنی رو خوندم از کسیکه چندسال پیش دقیقا تو نقطه ای بوده که من الان هستم و دقیقا اونم همین مراحلو گذرونده بود! جالبه! پس اگه دارین اینجارو میخونین و خدایی ناکرده حال چندماه پیش منو دارین بدونین تنها کاری که باید بکنین صبر کردن و خودتونو به دیوار نکوبیدنه! باشد که رستگار شویم :دی


این دیوار همون دیواریه که من روزی 13-14-15 ساعت رو به روش میشینم و به اصطلاح خر میزنم :/ رنگی رنگی نباشه دق میکنم حقیقتا! اینجوری یخورده قابل تحمل تر شده! البته کنار میز نبات و فلاسک و معمولا یه نوع شیرینی و نسکافه و به لیمو و فلان و بهمانم هست! و زیر پام که یه تشت پر آبه برای وقتایی که پاهام اونقدر نسبت به سطح بدنم پایینن که تحمل داغیشون برای منه سرمایی طاقت فرسا میشه!! میذارمشون توی آب و هی آب بازی میکنم خیلی کیف میده :))) همه امیدوارن به نتیجه گرفتنم ولی من بستگی به حالم داره که کی مثبت به آینده فکر بکنم و کی منفی! خب حجم درسهای تلنبار شده ی چهار سال دبیرستان و حدودا سه سال وقفه ی تکرار نشدنشون یه مقدار خوفناکه :( اما غیر ممکن غیر ممکنه :)))

خونه


نمیدونم میدونید یا نه ولی من به عموم رفتم :/ دندونام بی حس نمیشه حتی با چندتا آمپول بی حس کننده!! اینه که به شدت از دندونپزشکی میتریسم :(( مثلا اوندفعی زیر دست دکتر صداهای عجیب غریب میدادم و گلوله گلوله اشک میریختم برای یه پرکردن ساده :/ دکترم کلافه شده بود حتی وسطای کارش آمپولو فرو میکرد توی دندونم تا بی حس بشه اما فقط چندثانیه دردش کمتر میشد و باز داد و هوار من راه میوفتاد :/ 
اینا رو گفتم تا به دندون هفت ردیف پایینم برسیم که کاملا خالی شده!! هربار درد میگیره از ترسم هیچی نمیگم که به زور نبرنم دندونپزشکی :/ همین الان داره زق زق میکنه و همین چند دقیقه ی پیش داشتم قسمش میدادم که درد نکنه :( آره باهاش حرف میزنم! چند ماهه که باهاش حرف میزنم! درست از اواسط تابستون گذشته :/ الحق که تا اینجا رفیقی کرده در حقم! البته به جز یکبار که فکر کنم عصبانی شده بود از اینکه لای دندونمو مکیده بودم! دردش تا مغزاستخوانم حس میشد و تنها عکس العمل من تند تر حرف زدن و به مه و خورشید و فلک قسم دادنش بود که توروخدا درد نگیر الان تهرانیم من بدم میاد از تنهایی دکتر رفتن!! اونم چییی دندونپزشکی!!!! 
خلاصه که میدونم خیلی وقته بهت وعده ی دکتر رفتن رو میدم ! میدونم که هربار سر قولم نمیمونم و بازم بهت وعده ی درد بعدی رو میدم اما .میشه لطفا تا بعد کنکور باهام مدارا کنی؟! :(

+انعکاس

انعکاس


3

درس میخوندم که صدای تق تق درو شنیدم رفتم درو باز کنم میبینم سپر درب و داغون ماشینو گرفته دستش و غش غش میخنده!!! 
بریده بریده میگه: هیچی . از ماشینت. نمونده!! 
میگم: خببب؟! 
میگه: مامانت دماغش شکست. زنداییت پاش شکست. داییتم با کله رفت تو شیشه!!! 
میگم:خببب؟! 
میگه: مهم اینه خودم سالمم مگه نه بابا؟! یه لبخند گل و گشادم میزنه :))) 
میگم: فدای سرت :) بعدشم شماره ی مامانو میگیرم!
دقیقا همینقدر خونسرد مثل خودش در این جور مواقع :)

1

بی رمق زل میزنم به صفحه کیبورد لب تابم! دوس دارم برگردم به سه سال پیش همونقدر شاد همونقدر پرانرژی! چند خطی مینویسم پاک میکنم مینویسم دوباره پاک میکنم! اونقدر ننوشتم که مغزم زباله دونیه حرفهای نگفته است! اونقدر ننوشتم که کلمه ها دیگه خوب جمله نمیشن! دارم فکر میکنم اونقدر نکشیدم که شاید حتی نقاشی هم از یادم رفته باشه!! اونقدر ورزش نکردم که برای اولین بار تو زندگیم میتونم بگم شکم دارم! اونقدر ندویدم که با چند قدم سربالایی رفتن به نفس نفس میوفتم! اونقدر نه من آفتابو دیدم و نه اون منو که به شدت رنگ پریده به نظر میرسم! به پشت سرم که نگاه میکنم احساس میکنم هرلحظه بیشتراز قبل تو خودم فرو میرم و کم مونده تا فوت مغزی بشم!! کم مونده تا غرق بشم بدون اینکه چیزی از خودم به جا بذارم توی این لعنتیه خراب شده! اولین باره میگم لعنتیه خراب شده!! داستان اصلا عاشقانه نیست! اگه تا اینجای پست فکر میکردین اینجوریه سخت در اشتباهین! من فقط برای تلاش هام نتیجه میخوام! دلیل پیشرفت نکردنمو هم میدونم همه چیز واضح و روشنه! فکری که درگیره عمرا بتونه رها بشه!


6

وقتی براش میخریدمش اصلا فکر نمیکردم که ببینمش ولی اونقدر زیادِ زیاد دلمو برده بود که بدون لحظه ای درنگ با ذوقی بچگانه کارتمو کشیدم و تا وقتی برسم خوابگاه هرازگاهی زیپ کیفمو باز میکردمو نگاش میکردم!
.

پیکسل جودی
.
تازه از کتابخونه خسته و له برگشته بودم! اون اوایل بود که تازه داشتم به مطالعه ی طولانی مدت عادت میکردم تا خودمو به تخت رسوندم طبق معمول قبل از هرچیزی اینستا رو چک کردم واسم پیام گذاشته بود من تو خوابگاه شمام!!
قیافه ی من بعداز خوندن پیامش :/// فک کن!!! جود تو خوابگاه ما بود!! مغز که نداشتم اون لحظه جاش یه علامت سوال بود!!!
یخورده بعد قرار گذاشتیم که همو ببینیم! (البته ماجراها داشتم تا خانوم افتخار بدن! از تیتاپی که روی یخچال اتاقمون گذاشت تا جودی که زیر دروازه ی زمین بازی براش گذاشتم :))) قایم موشک بازی میکردیم انگار :؟) درست یادم نمیاد فکر کنم ساعت 12 شب بود! هیچوقت هیچوقت فکر نمیکردم اولین باری که میبینمش با لباس راحتی و صورتی که یک ماهه اصلاح نشده باشه :دی فک کن!!! چه قیافه ی خنده داری داشتم :))) و چه اعتماد به نفس ستودنی ای!! اما اون لعنتی خوشگل خوشتیپ کرده طور و سانتی مانتال طور روی صندلی رو به روی گلستانمون نشسته بود!! عاقا قبول نیست! :))) از لحظه ای که دیدمش دیگه برام ناشناخته نبود انگار که کشفش کرده باشم ذوق زده از این کشف بزرگم تند تند حرف میزدم ولی اون برعکس من فقط خیره شده بود! انگار هنوز داشت دنبال بریدا میگشت :)) انگار هنوز باور نکرده بود! اون شب ما ماجراهاااا داشتیم! حرف برای گفتن زیاد بود اصلا احساس نمیکردم جودو برای اولین باره که میبینم!! فک کنم اونم همین احساسو داشت فقط هراز گاهی خیره میشد تا مطمئن بشه اینجاست منم واقعیم :)) بردمش قشنگ ترین جای خوابگاهمون!! پشت بوم! زیر ستاره ها کلی حرف زدیم راستش کلی هم غیبت کردیم :دی اون وقت شب معمولا کسی نمیاد رو پشت بوم آماااا از اونجاییکه قرار بود من کاااااملاااا پیش جود با خاک یکسان شم! (اضافه کنید به لباس خونگی و پشت لب سبز شده!) گرم حرف زدن بودیم که سایه ی دو نفر روی پشت بوم افتاد!! چونان جیغ بنفشی کشیدیم و پریدیم بغل هم که اون طفلکیا هم همزمان با ما جیغ کشیدن :))))))))))))) 

ساعت 2 و خورده ای بود که از هم دل کندیم!
مرسی جود :)
امیدوارم بازم بشه که ببینمت چون خیلی دلم برات تنگ شده :))))

#قرار_وبلاگی

5

امروز به طرز ویار گونه ای وبلاگ خوندم وبلاگ خوندم وبلاگ خوندممم!
یادم رفته بود چقدر آدم ها برام جذابن وقتی نوشته هاشونو میخونم! چقدر دلم میخواد بیشتر بخونم بیشتر بدونم ازشون ولی همینکه نمیتونم حس خوبی داره!!! یادم رفته بود اینکه قیافشونو متصور بشم چقدر لذت بخشه برام! چقدر حیف که هرازگاهی رشته ی علایقاتم از دستم درمیره و تا مدتها فراموشم میشه!

4

عجب شبی بود دیشب :) فهمیدم زیادی برای خودم آسمون ریسمون بافتم از احساساتم! زیادی ترسیدم از تجربه های تلخم! با مامان تا سه نصف شب درد و دل کردیم! همیشه دوس داشتم همینجوری درکم کنه همینجوری پا به پام بفهمه احساسی رو که دارم تجربه میکنم! چه کیفی داشت کنارش خود خود خودم بودن ^_^ براش گفتم که گاهی وقتا میترسم نمیدونم از چی ولی میترسم اخم نکرد عین همیشه بگه دختر بزرگی شدی این حرفا چیه؟!! گفت طبیعیه آدم گاهی وقتا اینجوری میشه نمیدونه قراره چی پیش بیاد همینم میترسوندش! پرسید هیچوقت تو خوابگاه گریه کردی؟! یجوری که همه بفهمن؟! براش از بهار پارسال گفتم! بعداز دیدن اون فیلما و اون لرزشای عصبی بدنم با چشمای گرد شده گفت هیچوقت فکر نمیکردم دختر عاقلم تا این اندازه عاشق بشه!! غش غش خندیدیم از حماقتم ولی گفتم که مامان راضی ام! به نظرم باید حس میشد باید درک میشد باید بزرگ میشدم! فقط نگاهم کرد! بهش حق میدم چون مامان هیچوقت عاشق نشده ولی از عاشق شدن بابا گفت برام!!! از اینکه بعداز مامان باز هم سر و کله ی اون خانم پیدا شده بود اما بابا خیلی محترمانه ردش کرده بود :))) باعث شد یک ذره از دید بدی که نسبت به مردها پیدا کرده بودم کمتر بشه باعث شد برای یکمی هم که شده احساس بهتری داشته باشم!
موهامو نوازش میکرد.
صداشو گوش میدادم.
موهامو نوازش میکرد.
صداشو گوش میدادم. 
انگار ذره ذره اعتماد به نفس داغونمو تعمیر شده بهم برمیگردوند! انگار من بودمو آینده ای که حداقل امشب دیگه ازش نمیترسیدم :))
ممنونم مامان
بازم بیا

8

عمه جون اگه میدونستی همه چقدر منتظر اومدنتن 6 ماهه به دنیا می اومدی اما بهت حق میدم اگه بخوای همه ی 9 ماه فرصتتو توی شکم مامانت بمونی و مارو هرلحظه بیشتراز قبل مشتاق به دیدنت کنی! آخه میدونی؟! منو هم اگه میذاشتن بیشتر اون تو میموندم! مگه جایی گرم و نرم تراز شکم مامانا وجود داره؟! هرچقدر دلت میخواد به ملودیه روده ها گوش بده و ذوق کن بابت بوسه هاییکه بابا رو شکم مامان میزنه و به تو القا میشه! اون تو که هستی خیلی با ارزشی! مامان آروم راه میره و بابا با دقت تر رانندگی میکنه که اذیت نشی! مامانبزرگ برات قورمه سبزی درست میکنه تا مزه مزه کنی و یادت نره که عضوی از خانواده ی ب. شدن یعنی قورمه سبزی دوست داشتن! بابابزرگ مرتب حال عروسشو میپرسه و بهش سرمیزنه! همش به خاطر وجود تویه فسقلی که الان فک کنم دیگه اندازه ی کف دستم بشی :)) عمو هم که بی صبرانه منتظره باهات تیم فوتبال دستی تشکیل بده :)))  کافیه یه لگد بزنی تا همه چشماشون قلبی بشه :) دخدررر هیچ حواست هست کلی خاطرخواه داری این بیرون؟!

عمه جون ببخشید که هنوز اسم نداری!! 
این همه وسواسمونو بذار به حساب دوستداشتن زیادمون :) بوس به کلت!

14

وی از آن سوی خانه ی 200 متری داد می زند:
_بریدااااا! نصبو با چه س.ص ای مینویسن؟!!
_بریدااااا! اطلاع رو چجوری مینویسن؟!!
_بریدااااا! بگذارم چجوری نوشته میشه؟!!
با لحنی آرام تر! به نظر خودش دلفریبانه تر و نازک تر:
" عَی آجی بیا یه دیقه بشین کنارم تا من جواب این مشتریمو بدم!!"

+راهکار میدم بهش " خب وویس بده هم خودتو راحت کن هم منو :/ " دروغ میگم؟!

12

بارها با هم قرار گذاشته بودیم! نشده بود که بشه همو ببینیم! یا برای من مشکلی پیش میومد یا برای اون! چند روز قبل بهم گفته بود میای بریم این قرار نذاشته امونو بلاخره بذاریم و رستگار شیم؟!! با کلی خجالت گفته بودم اینبارهم به خاطر من نمیشه مسابقه دارم و فلان!!!! 
بعداز ظهر روز مسابقه:
جدول منفیه 60 رو خونده بودن منتظر بودم که اسممو صدا بزنن! واسه شهرداری تهران قرار بود روی تاتامی برم! کنار تاتامی درحال گرم کردن بودم سرمو به سمت جایگاه هم تیمی هام برگردوندم تا چیزیو که الان یادم نمیاد ولی احتمالا قمقمه ام بوده باشه رو ازشون بخوام برام پرت کنن که قیافه ی آشناییو دیدم! چشماشو ریز کرده بود تا اونیکه دنبالشه رو ببینه!! ولی داشت جایی رو غیر از اونجاییکه من بودم نگاه میکرد! طبیعی بود منه با حجاب با منه بی حجاب زمین تا آسمونه! با خودم گفتم با اون اسمش که میشناسمش صداش میزنم یا اونه و به سمتم برمیگرده یا هم ضایع میشم و یجوری خودمو نشون میدم که انگار پشت سریشو صدا زده باشم :دی 
صداش زدم سااااالییی!!! منتظر موندم! برنگشت! با خودم گفتم شاید نشنیده بلاخره سالن مسابقات بزرگ بود و همهمه ی زیادی داشت! دوباره صداش زدم اینبار برگشت! خودش بود! خودِ خودش! با همون لُپا ^_^ براش دست ت دادم لبخند زد و لپای دوست داشتنیش جمع شد :)))
بغلش کردمو گفتم که منتظرم بمونه تا مسابقمو بدم و برگردم! باورم نمیشد واقعا واقعا اومده باشه! اصلا انتظارشو نداشتم! پکیجی از احساسات مختلف تو وجودم بود و خب استرس از همش بیشتر بود! داشتم با خدا معامله میکردم که اگه قراره ببازم حداقلِ حداقلش دور دوم ببازم :))) اولی که هیچی دومی و سومی رو هم بردم بدون اینکه امتیازی داده باشم یه راست رفتم فینال :) خب خیالم راحت شد :)) 
اون مسابقه رو دوم شدم تیممون هم دوم شد و همه ی عکسامونو سالی گرفت :) اون چند ساعتی که اونجا بود نه تنها من بلکه بقیه ی هم تیمی هامم با سالی گرم گرفته بودن و کلی خوش گذشت :)
دیگه هوا تاریک شده بود که از سالن زدیم بیرون! با سالی اولین های زیادی رو تجربه کردم! سالی اولین قرار وبلاگیم بود! اولین مترو سوار شدنم تو قسمت مردها بود! اولین کافی شاپ رفتن و آیس پک گروووون خوردنم بود! و هنوز من جبران نکرده بودم که قضیه ی انصرافم پیش اومد :)

#قرار_وبلاگی

lshfri


11

قرارمون دو هفته یه بار بعداز ظهر جمعه با ویوی تافه!! دیروز که از خواب بیدار شدم هوا ابری بود! دلم گرفت که نکنه فراموش کرده قرارمونو اما نه! تا قبل از ظهر هرجور شده خودشو رسوند به حیاطمون! وقتی تو حیاطمونه یعنی توی تاف هم هست!!با ذوق بعداز دو هفته روبروی آینه ایستادم و با موجودی وحشتناک روبرو شدم:)) از لبو به هلو تبدیل شده و راهیه روستا شدیم :) 
تاف جان! به برفات بگو آب نشن تو همینجوری قشنگی لعنتی!!

تاف


+اقلام زیر آتیش: 5 عدد بادمجان! 5 عدد سیب زمینی! یک عدد پیاز! 
+اقلام روی آتیش: سه عدد سوسیس! چای! نان ساجی!
+یادش بخیر! اونموقع ها که پیاز ارزون بود بیشتر با خودمون میبردیم :/

10

باید بیشتر به خودم احترام بذارم! از این لحاظ جاییکه نامحرم محسوب میشم نرم :)
دیشب تو جمعی بودم که همه بابت یچیز ناراحت بودن که من خبر نداشتم و دائما سعی میکردم حالشونو خوب کنم البته من نمیدونستم بابت چیزی ناراحتن! طبیعی بود که همه باهم میگرن ارثیشون گرفته باشه! فکر میکردم باقی هم حوصله ندارن!! الان که اون موضوع رو از کسی دیگه فهمیدم احساس دلقک بودن بهم دست داده!! و خب این خیلی ناراحت کننده ست! همینجوریش فکر میکنن من یه بی احساسم که. پس زده!!! حتی چندبار غیر مستقیم به روم آوردن! هه! 
الان که چهره ی دیروز عمو به خاطرم میاد و خودمو بیرون از چشمای خودم میبینم که بلند بلند دارم قهقهه میزنم بدون اینکه بدونم چه خبره دوس دارم بمیرمممم :(

9

دقیقا از وقتی که عاقای مشاور در جواب استرس دارم گفتنِ من گفتند که امسال نشد هنوزم فرصت هست و من بقیه ی حرفهاشو دیگه یادم نمیاد!!! دقیقا از همون موقع یه مقداری پیچ درس خوندنم شل شده :)))) جالب و در عین حال وحشتناک اینکه به هیچ جامم نیست!! آماااا از اونجاییکه خودمو میشناسم اگه از فردا که شنبه ست استارت 15 ساعت خوندنمو نزنم دیگه یقینا هیچی نمیشم :) پس.!! -_- آدم میشی یا نه!؟؟

+ . خط و نشونایی بود که برای خودم کشیدم :))

17

یه چیزی توی وجودم بهم میگه که میتونم! هرچقدر که غیر ممکن هم به نظر برسه من میتونم! حتی وقت هایی که ناامیدم هم زیرحرفش نمیزنه فقط غمگین میشه که شاید دیرتر بتونم به خواسته ام برسم! من پول نمیخوام! من حال خوب میخوام! به جا آوردن حق این کالبد رو میخوام! میخوام خیالم راحت باشه که رسالت روحی که در من دمیده شده رو اونطور که باید به جا آوردم بدون کم و بدون کاست! 

+یکمی هم قلمبه سلمبه گفتم :)))

15

وبلاگمو دوباره از نو ساختم تا حالمو خوب کنه دوباره نوشتم تا بهترتر بشم تو دوره ای که خیلی تنها به نظر میرسم یا حداقل اینجوری احساس میکنم اما با اینکه همش ده روز از شروع دوبارم میگذره کامنتای خصوصی ای داشتم که دلمو به راحتی شکسته! نه یکی نه دوتا!! برام مهم نیست چی درموردم فکر میکنین اگه یک درصد احتمال میدین که حرفتون ناراحتم میکنه کامنت نذارید! نمیبندم کامنتارو چون دوست خوب هم کم ندارم!

14

سر یکی از کلاس های عمومی استادمون پرسید: از بینتون کسی هست که توی خونه دامن بپوشه؟ یه سریا که تعداد کمی هم داشتن دستشونو بالا بردن! دوباره پرسید چرا؟!! هرکی یه چیزی میگفت! یکی میگفت اونوقت باید خیلی مواظب راه رفتنمون باشیم! یکی دیگه میگفت به پاهام میپیچه! یکی دیگه میگفت .!! وقتی صحبتای بچه ها تموم شد رو به هممون گفت که بپوشید تا بیشتر دختر بودنتونو احساس کنید!!! اونموقع زیاد چیزی از منظورش نفهمیدم! سکوت کرده بودم اصولا عادت ندارم سر کلاسا تا مستقیما چیزی ازم پرسیده نشده حرف بزنم!! امروز دامن گل گلیمو پوشیدم! چین داره و تا مچ پام میرسه! رنگ غالبش صورتیه و به اندازه ی پنج سانت دور تا دورش گیپوره! راست میگفت!  بیشتر تر احساس میکنم که دخترم! بهم احساس ظریف بودن میده! هرازگاهی بلند میشم رو به آینه می ایستم و میچرخم^_^ دامنم چند سانتی بالا میاد و بیشترتر ذوق میکنم!! به همین سادگی :)

23

وسطِ وسطِ منصوبات یهو خیلی جدی داریم تست میزنیم من کاملا تو جوم که زودتر از اون تستو بزنم یهو مدرس میگه: عمو جااااان یکم ساکت بازی کنین!! بعد میگه: اول صبحی من دارم اینجا ضبط میکنم یعنی قوقولی قولوق -_- 

دقت بفرمایید قوقولی قولوق!!!!! :))))))

لحظه ای شوک! و بعد عوامل پشت صحنه! جلوی صحنه! منی که اینور مانیتورم همه باهم غش غش میخندیم :)))))) ظاهرا ایشون اینقدر عربی حرف زدن فارسی یادشون رفته^_^


+البته از سلاطین سوتی استاااااد ربیعیانه بزرگه که اون خودش 5 یا 6 تا پست میخواد :)))


21

+چرا بیدارش نکردی ساعت 8؟
_خودت میگی وقتی استراحت میکنه کاریش نداشته باش! 
+من وقتی میگم بیدارش نکن که بین درساش 5 دقیقه میخوابه نه صبح!
_ای باباع من نمیدونم به کدوم ساز تو و دخترت برقصم دیگه!

مکالمه ی والدین یه کنکوری روزی که به جای 7 و 45 دقیقه 9 و 37 دقیقه بیدار شده :/

20

همه ی کتابای من کتابای پسرداییمن!! بعضی وقتا یهو به خودم میام میبینم دارم با پسر داییم کل کل میکنم :/ درحالیکه اون روحشم خبر نداره :دی بعضی وقتا به طرز بسیاااار خنده داری تستی رو که اون نشانه دار کرده رو من به راحتی میزنم اونموقع ها رد خور نداره من حتما باید قر بدم :))))
چندوقت پیش از لا به لای کتاباش یه کاغذ پیدا کردم :)))) چرا اینقدر لذت بخشه تو احساسات کسی فضولی کردن آخه؟ ^_^ ظاهرا پسردایی بنده عاشق یه نفر میشه اونم به طرز فجیعی ایشونو قهوه ای میکنه ولی اینقدر دوسش داشته که همون کاغذیو که سند قهوه ای شدنشه لای کتاباش نگه داشته :) البته یکمی هم ناراحت شدمااا ولی بیشترتر خوشحال شدم چون شنیده بودم باید خیلی فکر آروم و بدون مشغله ای داشته باشی تا بتونی کنکورتو خوب بدی و فلان! 

+عاقا! خیلی حالم خوبه برای همین احساس میکنم اتفاق بدی میخواد بیوفته :/

25

یک انسان چندین و چند جان میتواند داشته باشد! در شهرهای مختلف در مسافت های دور و گاها خیلی دور! حتی شاید خیلی خیلی دوری که آن دنیا باشد!! باید خیلی خوش شانس باشی تا همه ی جان هایت را کنار هم داشته باشی درست مثل نوزادی که همه ی جانش فقط و فقط در یک نفر که مادر باشد خلاصه میشود! بزرگ شدنمان برایمان دردسری عظیم شده! یک جانمان شعبه های جدید به راه انداخته! چندین و چند جان شده که هراز گاهی ممکن است از آنها دور شویم یا خدایی ناکرده از دستشان بدهیم! آدم است دیگر خسته میشود از اینکه صدای جانهایش را از پشت گوشی بشنود، دلتنگی اش را با تماس تصویری، وویس، تایپ و مسیج ابراز کند! دلش میخواهد در عوض همه ی اینها بتواند لمسشان کند! دلش میخواهد از سر ذوق جیغ بزند و تنگ در آغوششان بگیرد! دلش میخواهد بالای سر دوست نو عروسش قند بسابد و قند اصلی کیلو کیلو در دل خودش آب شود! دلش پارتی های شبانه ی خوابگاه و زیر پتو فیلم دیدن با 6 تا از جان هایش را میخواهد! دلش دعواهای سمانه و حمیده، غذاهای خوشمزه ی فهیمه2 را میخواهد! دلش میخواهد لیلا با پاچه های شلواری که بالا زده شده در بزند و وارد اتاقش شود! دلش لوس شدن فهیمه1 را میخواهد دلش میخواهد همین الان سرش را کج بکند و بگوید موهامو نوازش میکنی برام؟!!

23

وسطِ وسطِ منصوبات خیلی جدی داریم تست میزنیم من کاملا تو جوم که زودتر از اون تستو بزنم یهو مدرس میگه: عمو جااااان یکم ساکت بازی کنین!! بعد میگه: اول صبحی من دارم اینجا ضبط میکنم یعنی قوقولی قولوق -_- 

دقت بفرمایید قوقولی قولوق!!!!! :))))))

لحظه ای شوک! و بعد عوامل پشت صحنه! جلوی صحنه! منی که اینور مانیتورم همه باهم غش غش میخندیم :)))))) ظاهرا ایشون اینقدر عربی حرف زدن فارسی یادشون رفته^_^


+البته از سلاطین سوتی استاااااد ربیعیانه بزرگه که اون خودش 5 یا 6 تا پست میخواد :)))


28

عمل زیبایی خنده داریم؟!! خنده ام چشه مگه؟ خوشحال میشم وقتی میخندم ناخودآگاه شما هم میخندید :))

تازه دوستام که دلشون تنگ میشه زنگ میزنن میگن برامون بخند لعنتییییی!!!

+یوهاااااهاااااا :)))))

+وِی انرژی اش تمام نشدنیست!!!

+امروز اینقدر پشت میز نشستم که کمرم و گردنم درد گرفته بود بلند شدم مثل تارا رقصیدم! آرومِ آرومِ آروم :) انگار رو ابرها قدم میذاشتم^_^ اونقدر چِسبید :)

+هاع! راستی عمه جون گوشتو بیار نزدیک "قراره مامانتو سوپرایز کنم بین خودمون باشه :))"


29

همیشه با اینکه از کجا شروع کنم مشکل دارم! خب شاید بهتر باشه از نَنِه کوگی بگم که عاشق چیزهای کشف نشده است! برعکس هر مادر بزرگ سالخورده ای که تاحالا دیدم گوشیه لمسی داره و در نوع خودش بسیار هم آپدیت شده ست! بابا همیشه اینجوری مادرشو توصیف میکنه "کوچیک که بودیم یه روز مادربزرگت رادیومونو که خراب شده بود باز کرد! وقتی بستش چند قطعه ازش بیرون مونده بود اما درست شده بود و خیلی بهتر از قبل کار میکرد!" خب همین چند جمله کافیه تا متوجه بشین همه ی هنر و فنی بودن خانوادگیمون از ننه کوگی بهمون به ارث رسیده! حتی همه اعتقاد دارن که نیمچه طبع شعری رو که داریم از پاپا به ارث رسیده اما من میگم همونم از ننه کوگیه!خلاصه اینو بگم که ژن خوب فقط ننه کوگی! :)) امروز به جای تمام این چند سال که آرشیوم از عکس هاش خالی بود عکس گرفتم و اون ذوق کرد :)))

***
اینو ببینین

دریافت شاید باورتون نشه اما همینی که تو عکس میبینید 5 نفر رو به وجد آورده بود :))) زیباست!


***
شکوفه ها ریخته بودن و این یعنی درختا امسال دیگه قراره ثمر بدن! امسال دیگه سرما نتونست بهشون غلبه کنه و خداروشکر همه چیز برمیگرده به روال سابق! درسته سیل راه باغ رو بسته اما درعوض به شدت سرسبزی بخشیده! خب اینکه شکوفه ها ریختن دلیل نمیشه که من نتونم درختی رو پیدا کنم که شکوفه هاش هنوز نریخته باشن و از دونه به دونه ی شکوفه هاش عکس نگیرم، جیغای ذوق ناک نزنم و ننه کوگی به ذوق کردنام نخنده!! :)))

***
جوج زدیم! با سس مخصوصی که آقای برادر ساخته بودن به شدت چِسبید! ولی فقط به من و خودش و ننه کوگی!! :))) (میگم آپدیت شده ست باور نمیکنید!)

***
برای یکبار هم که شده درس خوندن 

دریافت در طبیعت رو بهتون پیشنهاد میکنم ^_^


***
میخواستم باهاش قهر باشم! سلام کرد سلام کردم! لبخند زد لبخند زدم! حالمو پرسید حالشو نپرسیدم!!! معلوم شد که قهرم؟!! :/

***
امروز هوس هندونه خوردن کرده بودم! زن عمو کوچیکه برام آورد! هوس کلوچه کرده بودم! عمو از رشت اومد و یدونه از اون اصلای نادریش نصیبم شد! گاهی وقتا حس میکنم خدا گوشاشو تیز کرده ببینه چی میخوام :)))

مرا عهدیست با شادی که شادی آنِ من باشد
مرا قولیست با جانان که جانان جانِ من باشد :)

+خدایا شکرت بابت همه ی داده هات و نداده هات که اگه ندادی مطمئنم به فکرم بودی که ندادی :) اگه پی وی داشتی کلی استیکر بوس برات میفرستادم^_^

بریدا


33

دیگر وقتی m تایپ میکنم هیچ چیز جذابی برایم باز نمیشود! دیگر نمیتوانم پیجت را ببینم و دیگر هم نمیخواهم که ببینم! نه که دیگر جذابیتی نداشته باشی اما همیشه سرِ چیزهایی باخته ام که وقتشان نبوده! مثلا الان وقت فکر کردن به تو نیست! وقت دنیال کردن زندگیه دوستان قدیمی نیست! وقت به فکر فلان پست بودن و فلان بی ادبی را جواب دادن نیست! وقت کلیپ های عاشقانه دیدن و تعجب کردن که هنوز از عشق متنفر نشده ای نیست! وقت باز کردن وبلاگ های جور وا جور و حداقل تمام پست های صفحه ی اول را بی وقفه خواندن نیست! دیر بجنبم کلاهم پس معرکه ست!!! چه بخواهم چه نخواهم!

+هر از گاهی هیستوری مرورگر خود را بزنید داغان کنید باشد که علایق جدیدترتان برای یکسال دیگر هم هچنان جذاب باشد!


32

بریم باغ؟ بعداز کنکور بریدا!
بریم مهمونی فلانی؟ بعداز کنکور بریدا!
خانوم نمیخوای فامیلارو یه روز دعوت کنی؟ بعداز کنکور بریدا!
پس کی میخوای عمل کنی؟ بعداز کنکور بریدا!
دندونتو کی میری درست کنی؟ بعداز کنکور بریدا!
پاک سازی پوست انجام نمیدی؟ بعداز کنکور بریدا!
میای بریم اپیلاسیون؟ بعداز کنکور بریدا!
.
.
.
مامانم اگه دستش بود بچه رو هم تو شکم عروسش نگه میداشت میگفت بعداز کنکور بریدا!! :))))

38

شام خورده بودیم و نخورده بودیم که راس ساعت 21:09 دقیقه بعد از آنهمه مادرت را اذیت کردن با سزارین به دنیا آمدی^_^ با عجله لباس پوشیدیم و به راه افتادیم! میخواستم برایت قشنگ ترین سبد گلی که تا به حال برای هر نو رسیده ای خریده اند را بگیرم اما آن وقت شب فقط چند گل فروشی باز بود و گزینه های انتخابی اندک! حتی کارت تبریک با ع نداشتند!!! مگر دخترمان چه اش از پسرها کم بود که کارت پسرانه روی دسته گلش بزنیم؟!! بنابراین از فروشنده خواستم که به جای قدم نورسیده مبارک، تولدت مبارک روی گلت بچسباند! مدتی بعد از ماشین که پیاده شدیم کارت نبود :/ اینور را بگرد آنور را بگرد آخر سر فهمیدیم به شال من چسبیده است :/// کارت هم فهمیده بود من خودم گل هستم^_^ به محض ورود سعی کردم با امکانات کم تا جاییکه میتوانم برایت خاطره جمع کنم:) بابا خط موهای پشت گردنش را کج زده بود از استرس! مادربزرگ هایت یکجا بند نمیشدن و بقیه هم به همین منوال! همه آنجا بودند ولی هیچکس هنوز ندیده بودت! من که میدانم حتما گفته بودی تا عمه ی نازنینم نیاید رخ نشان نمیدهم :))) چند ساعتی انتظار آمدنت سر درد را نصیبم کرده بود اما هنوز هم مشتاقانه با کوچکترین صدایی به سمت در میدویدم:) اول مادرت سپس تو خمیازه کنان آمدی :) 9 ماه آزگار جای گرم و نرم خوابیدن بد عادتت کرده بود :) کلی تمرین کرده بودم که وقتی آمدی چه بگویم اما درست با دیدنت همه چیز یادم رفت :/ فقط با ذوق و بالاترین محبتی که در دلم بود گفتم سلام ناااناااا :))) دایی ات گفت ای جااااانم! عمویت گفت سلام خوشگلمممم :)))) سوار آسانسور که شدی تا پیش مادرت بروی با تمام سرعت پله هارا پایین دویدم تا از بیرون آمدنت هم فیلم بگیرم اما حافظه اش پر شد :// بزرگترین ضدحالی که عمه ات میتوانست بخورد دقیقا همین بود :/

ماشاالله


+چند نفری میگفتند شبیه من هستی :)) چی از این بهتر؟ از همین الان قولت میدهم که زیباترین خواهی شد ^_^ :)))))
+خدارو شکر که توی کل دنیا یه عمه دارم که بدون خجالت ازش گوشیشو بخوام حتی شاید بهش دستور بدم گوشیشو بده بهم :)))) 


37

یازدهم اردیبهشت 13:08

خاله ف ات فرصت طلب بازی اش گل میکند! به مادربزرگ زنگ میزند و طلب مزگونا (مژدگانی) میکند مادربزرگ جیغ میزند! من جیغ میزنم! عمو و پدربزرگ میخواهند مرد بودنشان حفظ شود به لبخندی دندان نما بسنده میکنند! ظاهرا کیسه ی آبت پاره شده است و قصد بیرون آمدن داری! لطفا مادرت را آنقدرها هم اذیت نکن پنبه :) بابا در راه است. انشالله برای دیدنت تا 6 ساعت آینده خودش را میرساند :) همگی به هول و ولا افتاده ایم عمویت سعی میکند خونسرد باشد! یکدفعه ته دلم خالی میشود شروع میکنم به آیه الکرسی خواندن برای مادرت برای پدرت و برای تویی که از جانمان عزیزتر شده ای! 

#خدایاموچکریم^_^


40

ته تغاری بودنم بعضی وقت ها بدجور خودش را نشان میدهد! یکبار در سال یا دو سالی یکبار!! حالا اگر این بعضی وقت ها با دوره ی قاعدگی ام همزمان شود که دیگر زار زار بلند گریستنم کمترین پیشامدی است که اطرافیان باید منتظرش باشند! بماند که بین گریه هایم با تمام بغضی که گلویم را میفشارد و پدر و مادرم سعی در آرام کردنم دارند میگویم "اصلا چرا من الان دارم گریه میکنم؟!!" و همه قاه قاه میخندند :))))

+اینبار تلنگر عکاس بیشعوری بود که دو خیابان آنورتر آتلیه دارد :/

39

سماجتش ستودنیست! همین جذابش میکند! 3 سال زمان کمی نیست برای اثبات کردن محبتش! این منم که خودم را لایق نمیبینم! و خسته ام بیش از آنکه بخواهم بها بدمش! نمیدانم نمیدانم شاید بعدا! شاید کم کم! شاید نم نم ببارد و ترمیم کند شاید بودنش تازه و خنک و آروم باشد! کسی چه میداند؟ شاید چرخید و چرخید تا بودنش را دوباره و چندباره به رویم بیاورد! هرچند من هیچگاه منکر وجودش نشده ام اما تا دلم بخواهد دیوار کشیدم و محکم اییستاده ام که فرو نریزد! نمیدانم اگر بریزد خوشحال میشوم یا در عملی انجام شده ی خوشایند و باب میل قرار میگیرم فقط میدانم خسته ام! شاید دیگر وقت کمی نشستن و خستگی در کردن باشد اما آیا کمی خستگی در کردن می ارزد؟! 


43

من از اینستا میترسم زیادی همه چیزو نشون میده! زیادی روئه زیادی موذیه! اوناییکه هی ما ازشون دوری میکنیم و به خودمون دروغ میگیم که بهشون فکر نمیکنیم که کنجکاو حالشون قدشون وزنشون خانوادشون جایگاه و شغل جدیدشون نیستیم رو پیشنهاد میده! من از اینکه یهویی عکسشو ببینم و بی حس بشم و فقط زل بزنم میترسم! من الان دقیقا وسط ترسمم! تو صفحه ی کناری با لباسای خاکی و کارگریش زل زل داره نگام میکنه! قلبم نمیتپه فقط انگار گودزیلا دیده باشم استرس گرفتم عصبانی ام یکمی هم گریه م میاد که غرورم اجازه نمیده! چرا کشف نکرده بودم سرخابی بهش میاد؟! عصبانی ام یه عصبانی که برعکس همه حرصشو روی کیبورد خالی نمیکنه فقط اخماش توی هم رفته و هی داره از برنامه ی درسیش عقب میوفته!!! 
یچیزی از من به یاد داشته باشید! دنیا دار مکافات نیست! هیچوقت نبوده! خودتون حق خودتونو بگیرید و زیر پا له کنید هرکی رو که لهتون کرده!!!
به قول جود کثافطای مرض :)))

45

باور نکردنیست که ما اینهمه سال فامیل پولدار! از آن پولدار ها داشتیم و روحمان هم از این موضوع خبر نداشت! حتما باید یکی میمرد و پدر برای تسلیت کیلومترها آنور تر میرفت! بچه های مرحوم از کشورهای دیگر خودشان را میرساندند تا ما بفهمیم که بعله!! از وقتی رویت شده اند ذکر خیرشان از دهان پدر نمی افتد!! مگر میشود آدم آنقدر پولدار شده باشد ولی هنوز هم خاکی باشد!! یکی از پسرهایش از ایتالیا با دو پرواز خودش را به جنازه ی مادربزرگش رسانده بود! آن یکی از دبی و دیگری را خبر ندارم!! پدر که از سفر آمد و همگی پای تعاریفش نشستیم هیچکدام باورمان نمیشد! هرکسی یک چیزی میگفت! یکی میگفت ناراحت بوده است چرت و پرت گفته است یکی دیگر میگفت شاید از ناراحتیه مرگ مادرش چیزی مصرف کرده! شاید ال شاید بل!!! ولی نه! واقعا همین چند روز پیش منفیه 27 میلیارد ضرر مالی داشته! نه سکته کرده و نه ناراحت شده است از این بابت!! اینکه بگویم نزدیک به یک هفته است که دهانمان از میزان تعجبمان باز مانده اغراقی بیش نیست اما چیزی توی همین مایه ها هستیم!! مثلا اگر یک میلیارد از پولهایش دست من بود من چه میکردم؟!! نمیدانم من هیچوقت آدم پول پرستی نبوده ام اما دور و بری هایم!!! الله اکبر یعنی پولش تماما حلال است؟!! پدر که خیلی مطمئن جواب میدهد بله!!! 
من دوس ندارم هیچوقت جایش باشم!!

46

بلاخره یکیو پیدا کردم که موهاش کپ موهای خودمه!! نه فر نه صاف نه زشت منظورمه :))) و باید اینو بگم که خیلی هم شبیه اونچیزی که من واقعا هستمه!! همون لباسای عجق وجق خوابگاهم همون سرخوشی همون میل شدید پاره بودن و شل بودن لباسام :))) و چقدر من کیف میکردم درحالیکه بقیه میگفتن شبیه به کارگرای خارجی لباس میپوشم :دی


48

من خودمو تو نقطه ای پیدا کردم که یک قدم اونورتر میشم اونیکه خیلی باحجاب بود اما انگار همش داشته ریا میکرده و یه قدم اینور تر اونیم که خیلی مذهبیه! من یه چیزی بین این دوتام و تو همین نقطه آرامش دارم! نمیدونم یسری ها چطور میتونن درمورد اینکه فلانی چادریه اما نمیفهمم چرا یه بار میپوشه یه بار نمیپوشه صحبت میکنن!! چرا اینقدر تعصب چرا اینقدر جبهه گیری؟! انگار قراره اونیکه چادر میپوشه نخنده عاشق نشه بلند حرف نزنه!!! این مرز هارو کی برای من تعیین میکنه؟ تو؟!!! هر آدمی به یکچیزهایی وابستگیه روحی داره و یکچیزهایی هم براش جذابه این فهمش چندان پیچیده نیست! بارها خواستم که دیگه نپوشم چون اون لحظه مانعی برای دویدنم بوده چون اون لحظه مانعی برای کوله رو هردوتا شونه ام انداختن بوده چون اون لحظه حس کردم که علاقه ای ندارم که یه پارچه ی مشکی بدنمو بپوشونه چون اون لحظه میخواستم عین داداشام فوتبال بازی کنم! اما یه وقتایی دیگه حس کردم دلم تنگ شده واسه گیره به روسریم زدن و پوشیدن همون مانتو مشکی بلنده ام که خیلی دوسش دارم! (چادرم)
آیا شما همیشه یه مانتو میپوشید؟!
من تو این نقطه تعادل خودمو پیدا کردم و به هیچکسم اجازه ی به هم زدن تعادلمو نمیدم :) من شاید آدمی باشم که اعتقادات دینی داشته باشه اما هیچوقت سنتی نبودم و نیستم!
+سرت تو کار خودت باشه!
++مرسی اه

47

میگن آدم هارو از زخم هاشون میشه شناخت! اما من بدون زخم هام واقعی تر به نظر میرسم! پای زخم ها که وسط بیاد انگار نقش اول یه فیلم درام تکراری ام که هیچ جذابیتی نمیتونه داشته باشه! مخصوصا و مخصوصا که چه بخوایم چه نخوایم گذر زمان بدترین درد هاییکه تا اون لحظه از زندگیمون مجبور به تخملشون بودیم رو به راحتی عین آب خوردن تو وجودمون فرو میبره محو میکنه اصلا با گوشکوب میوفته به جونشون! و من یکبار دیگه خوشحالم که قلب ها بارِ حافظه رو به دوش نمیکشن!

50

به نظرم مصر بودن میتونه نقش خیلی بزرگی در آرامش روانیمون داشته باشه! فرض کنید من میخوام یه امتحانی بدم و نتیجه ی اون امتحان خیلی برام اهمیت داره نگرانم که قبول میشم یا نه! اگر مصر نباشم مسیر زندگیم بعداز قبول نشدنم با اون چیزی که تصور میکردم فرق میکنه و کیلومترها از اون چیزی که میخوام فاصله میگیره اما اگر مصر باشم دوباره و دوباره تلاش میکنم تا بلاخره قبول بشم و به اون چیزی که میخوام برسم! :)

بمونه به یادگار از دیشب که سفره ی دلمونو برای هم تماما باز کردیم :) بعداز یک سال و نیم زندگی مشترک از قضاوت شدن نترسیدیم و از زنجیرهاییکه به پاهامون بسته شده بود خلاص شدیم!

و دیدی درد نداشت؟!! :دی 

من و تو الان رفیق فاب همیم ^_^


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها