درست وقتیکه فکر میکردم همه چی تموم شده دیگه بهش فکر نمیکنم و در واقع ایول چقدر خوبه عاشق نبودن اسیر نبودن و . دیشب خوابشو دیدم!! ولی یه فرقی بود بین این خواب با خواب های قبلی! قبلا که خوابشو میدیدم همه چی خوب بود عین قبلنا انگار ناخودآگاهم نپذیرفته بود نبودنش رو ولی دیشب واقعیتو خواب دیدم همونجوری که هست همونجوری که باید ببینم :) چندوقت پیشا یه متنی رو خوندم از کسیکه چندسال پیش دقیقا تو نقطه ای بوده که من الان هستم و دقیقا اونم همین مراحلو گذرونده بود! جالبه! پس اگه دارین اینجارو میخونین و خدایی ناکرده حال چندماه پیش منو دارین بدونین تنها کاری که باید بکنین صبر کردن و خودتونو به دیوار نکوبیدنه! باشد که رستگار شویم :دی
بی رمق زل میزنم به صفحه کیبورد لب تابم! دوس دارم برگردم به سه سال پیش همونقدر شاد همونقدر پرانرژی! چند خطی مینویسم پاک میکنم مینویسم دوباره پاک میکنم! اونقدر ننوشتم که مغزم زباله دونیه حرفهای نگفته است! اونقدر ننوشتم که کلمه ها دیگه خوب جمله نمیشن! دارم فکر میکنم اونقدر نکشیدم که شاید حتی نقاشی هم از یادم رفته باشه!! اونقدر ورزش نکردم که برای اولین بار تو زندگیم میتونم بگم شکم دارم! اونقدر ندویدم که با چند قدم سربالایی رفتن به نفس نفس میوفتم! اونقدر نه من آفتابو دیدم و نه اون منو که به شدت رنگ پریده به نظر میرسم! به پشت سرم که نگاه میکنم احساس میکنم هرلحظه بیشتراز قبل تو خودم فرو میرم و کم مونده تا فوت مغزی بشم!! کم مونده تا غرق بشم بدون اینکه چیزی از خودم به جا بذارم توی این لعنتیه خراب شده! اولین باره میگم لعنتیه خراب شده!! داستان اصلا عاشقانه نیست! اگه تا اینجای پست فکر میکردین اینجوریه سخت در اشتباهین! من فقط برای تلاش هام نتیجه میخوام! دلیل پیشرفت نکردنمو هم میدونم همه چیز واضح و روشنه! فکری که درگیره عمرا بتونه رها بشه!
.
تازه از کتابخونه خسته و له برگشته بودم! اون اوایل بود که تازه داشتم به مطالعه ی طولانی مدت عادت میکردم تا خودمو به تخت رسوندم طبق معمول قبل از هرچیزی اینستا رو چک کردم واسم پیام گذاشته بود من تو خوابگاه شمام!!
قیافه ی من بعداز خوندن پیامش :/// فک کن!!! جود تو خوابگاه ما بود!! مغز که نداشتم اون لحظه جاش یه علامت سوال بود!!!
یخورده بعد قرار گذاشتیم که همو ببینیم! (البته ماجراها داشتم تا خانوم افتخار بدن! از تیتاپی که روی یخچال اتاقمون گذاشت تا جودی که زیر دروازه ی زمین بازی براش گذاشتم :))) قایم موشک بازی میکردیم انگار :؟) درست یادم نمیاد فکر کنم ساعت 12 شب بود! هیچوقت هیچوقت فکر نمیکردم اولین باری که میبینمش با لباس راحتی و صورتی که یک ماهه اصلاح نشده باشه :دی فک کن!!! چه قیافه ی خنده داری داشتم :))) و چه اعتماد به نفس ستودنی ای!! اما اون لعنتی خوشگل خوشتیپ کرده طور و سانتی مانتال طور روی صندلی رو به روی گلستانمون نشسته بود!! عاقا قبول نیست! :))) از لحظه ای که دیدمش دیگه برام ناشناخته نبود انگار که کشفش کرده باشم ذوق زده از این کشف بزرگم تند تند حرف میزدم ولی اون برعکس من فقط خیره شده بود! انگار هنوز داشت دنبال بریدا میگشت :)) انگار هنوز باور نکرده بود! اون شب ما ماجراهاااا داشتیم! حرف برای گفتن زیاد بود اصلا احساس نمیکردم جودو برای اولین باره که میبینم!! فک کنم اونم همین احساسو داشت فقط هراز گاهی خیره میشد تا مطمئن بشه اینجاست منم واقعیم :)) بردمش قشنگ ترین جای خوابگاهمون!! پشت بوم! زیر ستاره ها کلی حرف زدیم راستش کلی هم غیبت کردیم :دی اون وقت شب معمولا کسی نمیاد رو پشت بوم آماااا از اونجاییکه قرار بود من کاااااملاااا پیش جود با خاک یکسان شم! (اضافه کنید به لباس خونگی و پشت لب سبز شده!) گرم حرف زدن بودیم که سایه ی دو نفر روی پشت بوم افتاد!! چونان جیغ بنفشی کشیدیم و پریدیم بغل هم که اون طفلکیا هم همزمان با ما جیغ کشیدن :)))))))))))))
وسطِ وسطِ منصوبات یهو خیلی جدی داریم تست میزنیم من کاملا تو جوم که زودتر از اون تستو بزنم یهو مدرس میگه: عمو جااااان یکم ساکت بازی کنین!! بعد میگه: اول صبحی من دارم اینجا ضبط میکنم یعنی قوقولی قولوق -_-
دقت بفرمایید قوقولی قولوق!!!!! :))))))
لحظه ای شوک! و بعد عوامل پشت صحنه! جلوی صحنه! منی که اینور مانیتورم همه باهم غش غش میخندیم :)))))) ظاهرا ایشون اینقدر عربی حرف زدن فارسی یادشون رفته^_^
+البته از سلاطین سوتی استاااااد ربیعیانه بزرگه که اون خودش 5 یا 6 تا پست میخواد :)))
وسطِ وسطِ منصوبات خیلی جدی داریم تست میزنیم من کاملا تو جوم که زودتر از اون تستو بزنم یهو مدرس میگه: عمو جااااان یکم ساکت بازی کنین!! بعد میگه: اول صبحی من دارم اینجا ضبط میکنم یعنی قوقولی قولوق -_-
دقت بفرمایید قوقولی قولوق!!!!! :))))))
لحظه ای شوک! و بعد عوامل پشت صحنه! جلوی صحنه! منی که اینور مانیتورم همه باهم غش غش میخندیم :)))))) ظاهرا ایشون اینقدر عربی حرف زدن فارسی یادشون رفته^_^
+البته از سلاطین سوتی استاااااد ربیعیانه بزرگه که اون خودش 5 یا 6 تا پست میخواد :)))
عمل زیبایی خنده داریم؟!! خنده ام چشه مگه؟ خوشحال میشم وقتی میخندم ناخودآگاه شما هم میخندید :))
تازه دوستام که دلشون تنگ میشه زنگ میزنن میگن برامون بخند لعنتییییی!!!
+یوهاااااهاااااا :)))))
+وِی انرژی اش تمام نشدنیست!!!
+امروز اینقدر پشت میز نشستم که کمرم و گردنم درد گرفته بود بلند شدم مثل تارا رقصیدم! آرومِ آرومِ آروم :) انگار رو ابرها قدم میذاشتم^_^ اونقدر چِسبید :)
+هاع! راستی عمه جون گوشتو بیار نزدیک "قراره مامانتو سوپرایز کنم بین خودمون باشه :))"
دریافت شاید باورتون نشه اما همینی که تو عکس میبینید 5 نفر رو به وجد آورده بود :))) زیباست!
دریافت در طبیعت رو بهتون پیشنهاد میکنم ^_^
یازدهم اردیبهشت 13:08
خاله ف ات فرصت طلب بازی اش گل میکند! به مادربزرگ زنگ میزند و طلب مزگونا (مژدگانی) میکند مادربزرگ جیغ میزند! من جیغ میزنم! عمو و پدربزرگ میخواهند مرد بودنشان حفظ شود به لبخندی دندان نما بسنده میکنند! ظاهرا کیسه ی آبت پاره شده است و قصد بیرون آمدن داری! لطفا مادرت را آنقدرها هم اذیت نکن پنبه :) بابا در راه است. انشالله برای دیدنت تا 6 ساعت آینده خودش را میرساند :) همگی به هول و ولا افتاده ایم عمویت سعی میکند خونسرد باشد! یکدفعه ته دلم خالی میشود شروع میکنم به آیه الکرسی خواندن برای مادرت برای پدرت و برای تویی که از جانمان عزیزتر شده ای!
#خدایاموچکریم^_^
بمونه به یادگار از دیشب که سفره ی دلمونو برای هم تماما باز کردیم :) بعداز یک سال و نیم زندگی مشترک از قضاوت شدن نترسیدیم و از زنجیرهاییکه به پاهامون بسته شده بود خلاص شدیم!
و دیدی درد نداشت؟!! :دی
من و تو الان رفیق فاب همیم ^_^
درباره این سایت